بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
برین نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آن کس که دارد خرد
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
برین نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آن کس که دارد خرد
نوشته شده در اجتماعي | 1 Comment »
تاق بستان مجموعهای از سنگنگارهها و سنگنبشتههای دورهٔ ساسانی است که در شمال غربی شهر کرمانشاه در غرب ايران واقع شده است. وجود کوه و چشمه در اين مکان، آن را به گردشگاهی روحفزا تبديل نموده که از زمانهای ديرين تا به امروز مورد توجه بوده است.
طاق بستان در زبان بومی (کردی) طاق وسان گفته میشود. «سان» به معنی سنگ میباشد و به اين ترتيب طاق بستان طاق سنگی معنی میدهد. اين مجموعه در قرن سوم ميلادی ساخته شده است. شاهان ساسانی نخست نواحی اطراف تخت جمشيد را برای تراشيدن تنديسهای خود برگزيدند، اما از زمان اردشير دوم و شاهان پس از او طاق بستان را انتخاب کردند که در بين راه جادهٔ ابريشم قرار داشت و دارای طبيعتی سرسبز و پرآب بود.
در سمت راست ايوان كوچك، سنگ نگاره اي وجود دارد كه صحنه تاج ستاني اردشير دوم، نهمين شاه ساساني را نشان مي دهد. در اين صحنه، شاه ساساني به حالت ايستاده با صورتي سه ربعي و بدني تمام رخ در مركز صحنه نقش شده كه دست چپ را بر روي قبضه شمشير گذاشته و با دست راست حلقه روبان داري را از اهورا مزدا مي گيرد. شاه ساساني چشماني درشت و ابرواني برجسته دارد. ریش او مجعد و موهاي سرش به صورت انبوه بر روي شانهها آويخته شده است. وي گوشوارهاي بر گوش و گردنبندي در گردن و دستبندي در مچ دارد. گوشواره او به شكل حلقه مدوري است كه گوي كوچكي به آن آويزان است. گردنبند او نيز شامل يك رديف مهره هاي مرواریدي درشت است.
و در پايان يه ناهار خيلي خوشمزه…
🙂
نوشته شده در دست نوشته ها | برچسب برگي از خاطرات | 8 Comments »
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست… تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
نوشته شده در اجتماعي | 4 Comments »
خبر آتش گرفتن پژو 405 براي همه تقريبا عادي و فراموش شده بود! و يادمه مدتي، به محض باز شدن مسنجر يكي دو تا جوك راجع به هديه دادن پژو405 به ديگران (البته خانومها D🙂 ميخونديم، ولي امروز با ديدن آتش گرفتن پژوپارس مدل ELX نگراني من و كساني كه از نزديك شاهد بودند خيلي بشتر شد كه مبادا اين اتفاق براي ما هم تكرار شود!
امروز حدود ساعت 12 ظهر بود كه با ديدن قيافه نگران يكي از همكارانم كه ميگفت آتيش! متوجه شدم جايي يا چيزي آتيش گرفته! به همراه بقيه سريع خودم رو به در ورودي ساختمان رسوندم و ديدم كه توي كوچه يه پژو در حال سوختنه! اين همكار ما خيلي زود و به محض آتش گرفتن ماشين رو ديده بود، به همين دليل همكاران ديگرم با كپسولهاي آتشنشاني كه در شركت بود و از بقيه همسايهها گرفتند، آتيش رو خاموش كردند، و دقايقي بعد از خاموش كردن ماشين، ماشين آتشنشاني رسيد! – جالبه كه با ديدن ماشين خاموش شده، بازم آب رو باز كردن روي ماشين داغ D:
من داشتم فكر ميكردم كه اين مدل چه سالي بوده كه آتيش گرفته، چون ظاهرا مدلهاي جديد ديگه آتيش نميگيره، البته بعد از رسيدگي به اون همه پروندههايي كه به خاطر آتشسوزيهاي 405 به دادگاهها رفته بود!
به هر حال بعدش فهميدم كه اصلا 405 نبوده و يه پرشيا يا همون پژوپارس مدل ELX بوده!!!
صاحب ماشين ميگفت همش دو سه دقيقه است كه از ماشين پياده شدم!!
بعد از اومدن ماشين آتشنشاني من اميدوار بودم كه حداقل بعد از بررسي اوليه و نوشتن صورتجلسه متوجه علت آتشسوزي بشم كه متاسفانه جوابي به من ندادند و با ماندنم در كنار آنها شنيدم كه ميگفتند به احتمال زياد به خاطر بنزين بوده!! يعني هنوز هم پس از خاموش كردن داره از ماشين بنزين ميريزه!!!
(داخل پرانتز بگم كه بعد از سوالهاي من به خاطر علت آتشسوزي يكي از آقايون آتشنشان فرمودند ميتونم برم ايرانخودرو دوره آموزشي بگذرونم تا خودم بعدها كه ديدم متوجه آتشسوزي بشم !!!! D: كه البته اميدوارم هرگز ديگه نبينم)
به هر حال آتشسوزي زنجيرهاي در محصولات ايرانخودرو انگار شروع شده و حالا بعد از پژو 405 و پژو پارس نوبت كدوم مدله، نميدونم!!!
نوشته شده در اجتماعي | برچسب ايرانخودرو | 5 Comments »
سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
اما خود سهراب ميگويد :
… مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است…
زادروزش گرامي باد.
نوشته شده در دست نوشته ها | برچسب دفترم | 2 Comments »
پيش از هر چيز در ابتدا و در ابهام كامل، از روي ناتواني درك خلقت جهان هستي و انسان و به خاطر نداشتن توضيح و توجيهي عقلاني، از روي شهودات احساسيام سعي بر درك و قبول آفرينش بيدليل وجود جهان و انسان كردم و بعد با توجيهات ابلهانه انساني، سعي در به آرامش رساندن انسان فكرم!
جهان هستي با تمام بدي و خوبيهايش، زيباييها و سركشيهاي طبيعتش، انسانهاي متفاوت و اتفاقهاي عجيبش، چه از طبيعت باشد و چه از اختيار انسان، بسيار با شعور و لايق ستايش است!
هرچند آفرينش انسان خود را ستايش نخواهم كرد كه از جبر طبيعت و خداوند است! ولي انسانم عظمت آفرينش هستي را ميفهمد و ميداند و انكار نخواهد كرد كه اين جهان پر شعور، پر نظم و عجيب، خالقي باشعوري محض دارد!
خالقي كه از او چيزي نميدانم بجز نامش، خدا !
انسانم با شعوري انساني سعي بر درك شعور كيهاني و كائنات دارد، هرچند هيچ چيز از آن نميفهمد!
انسان گاهي از خاك ميشود، چنان كه همه وقت ممكن است گهگاه همه چيز شود! پرندهاي سبك و بينياز و يا انساني سنگين و بر زمين نشسته!
انسانم گاهي از خاك ميشود، شايد زماني كه روح قدرت و توان جدايي از جسم را، حتي مقطعي ندارد! پس روح و جسم يكي ميشوند، پاي روح به توسط پاي جسم بر زمين، شايد چون پر ميشود از نياز و خواهش براي همه چيز، براي اين لحظه حال كه پر از سوال است، براي گذشته با حسرتش، آينده نامعلومش، شايد براي عشق و نفرت، شايد براي گذشت و صبوري و شايد براي جنگيدن و پيروزي …
و باز انسان اصرار بر ادامه زيستن دارد! زندگي و زنده بودن و كشيدن اين كوله سنگين بر خود!
انسانم به اندازه همه وابستگيهايي كه يكييكي بر كوله خود گذاشته سنگين و ظاهري زشت پيدا كرده!
انسانم بر خاك نشسته، اشك ميريزد، ميخندد و اتفاقهاي عجيب را ابلهانه و حكيمانه توجيه ميكند!
نميدانم انسانم با شعور انسانياش، چقدر و تا كي، غمگين و يا شاد به اين زيستن بيدليل و بيتوجيه ادامه ميدهد!! ولي باور دارم كه در زمان و لحظهايي بسيار بسيار ساده مثل همين سطري كه به آخر ميرسد، ميفهمد كه هر سطر از مراحل زندگياش خواهناخواه به پايان ميرسد!
مرحلهاي از شعور را كشف ميكند و رشته توجيه اتفاقات و علت آفرينشش را كمي به جبر و كمي به خداوند متصل ميكند! و دو علت را براي يك معلول خلقت مييابد!
خلقت انسان از جبر و سلسله زايش انساهاست؟ و يا توانايي و اراده خداوند! (كه البته پيشتر اراده خداوند را عقلانيتر ميدانم) و از هر كدام كه باشد قابل تغيير است! البته شايد فقط براي كساني كه به اين باور دست يافتهاند!
باوري كه توان تغيير را قدرت ميبخشد!
قدرت تغيير افكار، نيازها، خواستهها و هرچه كه انسان را شاد يا غمگين ميكند و او را از پوچي رها ميكند.
قدرت تغيير موقعيت جسم و روح، شاد كردن و شاد نگه داشتنش! كه شايد خود را در آرامش بيابد!
و اما انسان من، انسانم از هيچ يك از اين تغييراتي كه روح و جسمم را با هم به آرامش مقطعي ميرساند شاد نيست! نوسان اين شادي و غم آنچنان خستهاش كرده كه ديگر هيچچيز از هيچكس نميخواهد، نميخواهد!!!
پس اينچنين به آرامشي فراتر از اين شادي و آرمشهاي مقطعي دست مييابد، يعني هيچچيز از هيچكس نميخواهد و باز اين يعني بينيازي و بينيازي و بينيازي
انسانم آرامشي را تجربه ميكند كه تا كنون درك نكرده! و زماني نسبتاً طولاني را اينچنين سر ميكند.
انسانم در آرامش است ولي چون روح و جسم با هم هستند، و چون نيازهاي روحي جسم را، و نيازهاي جسماني روح را آزرده ميكنند، پس يكديگر را در آرامش نميگذارند!
اين دو وقتي با هماند بينيازي و آرامششان هم مقطعي ميشود و به يكديگر وابسته!
و اما مدتهاست كه انسانم بهترين راه حل را جدايي اين دو از هم و رفتن در موقعيتي نامعلوم را بهتر ميداند، هرچند موقعيت نامعلوم را نميداند و تصوري هم از آن ندارد.
انسانم هميشه در حال تغيير بوده، انسانم از ركود و ماندن متنفر است، انسانم از برزخ متنفر است، انسانم باز آرامشي نسبي به خاطر اين جدايي يافته، آرامش اين مقطع فعلا طولانيتر بوده، شايد چون بينيازيي بسيار فراتر برايش آورده!
و فكر اين جدايي، بينيازياش را چنان گسترده كرده كه فعلا در آرامشي شيرين است، انسانم را مينگرم و نميدانم در چه مرزي جدايي را اعمال ميكند پيش از آنكه اين جدايي خودش صورت پذيرد!
نوشته شده در دست نوشته ها | برچسب دفترم | 2 Comments »
راز، قانوني بزرگ و انكار ناپذير، قانون جاذبه
رازي بزرگ براي انسان هاي توانا؟ يا رازي بزرگ براي نمايان كردن تفاوت هاي انسان ها در استفاده از قدرت هاي عجيبشان!!!
سال هاي سال پيش، بسيار دورتر از آنكه روابطي اجتماعي غيراز مدرسه و مطالعه اي خارج از كتاب هاي درسي ام داشته باشم، در شرايطي بسيار متفاوت و كاملا به تنهايي، تمركز در نيرويي عجيب را كه از آن بي خبر بودم، كشف كردم و نمي دانستم آن را بايد چه نام نهم! گاهي از آن به نام حسي فراتر از پنج حس عادي و حس ششم نام مي بردم! و در خيالم آن را حس هفتم مي خواندم!
نيرويي كه به طرز عجيبي آنچه را كه در ذهن تصور مي كردم را به دنياي بيرون مي راند! و حتي آنچه را هم كه نمي خواستم اتفاق بيافتد، اتفاق مي افتاد! عجيب بود!
ولي از آنجا كه هميشه ناشناخته ها باعث ترس انسان ها نمي شوند! من نيز ترسي نداشتم كه مبادا از نيرويم درست استفاده نكرده و هرآنچه را كه نمي خواهم، به دنياي حقيقي برانم! و هزار افسوس كه بسيار اتفاق هاي ناخوشايند را در طول زماني تقريبا طولاني، ناخواسته در حال جذب كردن به سوي خود بودم.
و اما پس از سال ها مستندي جالب را ديدم كه دانشمنداني از علوم مختلف، با ايمان و انرژي راجع به رازي حرف مي زدند، رازي شگفت انگيز، رازي كه همان راز عجيب، ساده و بدون اسم خودم بود! بله، آن راز همان قانون جاذبه بود كه من اسمي برايش نداشتم، برايم خوشايند بود كه مي ديدم اين پديده شگفت انگيز را به شكلي جهاني به مردم آموزش مي دهند و ياريشان مي كنند تا آن را بياموزند و در زندگي به كار برند. و چون دير زماني بود كه من نيز بازي با اين نيرو را فراموش كرده بودم و يا اگر از آن استفاده مي كردم به ياد نمي آوردم كه اتفاق دلخواه يا بدي كه پيش آمده براي چيست!، خوشحال شدم كه كساني به وسيله اي نيرويم را به من يادآوري كردند.
درضمن بسيار خوشحالم كه مدتيست ذهنم، يكي از زيباترين تصورات و خواسته هاي خود را كه عشق است، به سوي خود جذب كرده، جالب است كه در آن زمان دور، ناخواسته زماني را براي عاشق شدنم زمانبندي و دليلي را شرط كردم! كه اكنون با انجام شرطي كه سال ها فراموشش كرده بودم، به ياد مي آورم كه خودم شرط و زمان را تعيين كردم!!!
شايد به همين دليل دلم خواست كه من هم آن را به همه كساني كه از اين نيرو غافل شده اند يادآوري كنم. اگر شما هم راز را فراموش كرديه ايد، اين مطلب را كه از آن مستند نقل قول مي كنم بخوانيد و اگر لازم مي دانيد مستند را دوباره ببينيد.
«كلامي نو، صفحه صفحه اي ديگر، كتابي تازه گشوده مي شود، تولدي رغم مي خورد و انسان چشم مي گشايد به روي جهاني كه در انتظار اوست تا او را در سرنوشت خويش سهيم كند. در روزگار شادي و اندوه، در كاميابي و پويش، در شكوه و شگفتي و در تلخكامي غم. هستي آهنگ هاي بسيار دارد. پرده هايي بي شمار. آواهايي كه بايد شنيده و نواهايي كه بايد شناخت. بايد به ضرب آهنگ آن پي برد و به رمزهاي جاودانش دل سپرد. نشانه ها چشم به راهند تا انسان فراخوانده شود، تا به دوردست نظردوزد و خود را آماده كند، با تمام وجود، مهيا و مجهز، براي رفتن، براي گام نهادن در راه و بي راه، براي گريختن از بيم ها، دل شوره ها و ترس ها، ترديدها، براي فرو رفتن و فرا رفتن، عبور از مرزها و گذر از بي نهايت. به اقليم پررنگ روئيا، به سرزمين مكاشفات، به ديار دريافت ها، به سوي فهم عميق تر و هدايت جهان به سوي هرآنچه مي خواهيم. كوشش بسيار براي دانستن يك راز، كليدي براي دست يابي به حل همه چيز، هر كس مركز جهان خويشتن است، نقطه توامان آغازها و پايان ها. او ارزش هاي خود را بنا مي نهد و هويت خويش را شكل مي دهد. آيا ما پديدآورندگان شرايطيم؟ و يا خود پديده ايي برآمده از آن؟ مرزهاي اختيارمان كجاست؟ و دستهايمان در كدامين وادي از نيرو عاري مي شود؟ در دنياي روابط تاريك، در جهان چراغ هاي خاموش، در وادي متروك انسان هاي تنها با مناسباتي مخدوش، چه كسي مي خواهد در فردگرايي خود فرو رويم؟ در دنياي ذهنيات شناور بمانيم و جهان درون را به معياري تبديل ناپذير بدل سازيم؟»
پس از نوشتن مطلب نقل قول، تنها جمله اي كه به نظرم مي رسد اين است كه بگويم راز، قانون جاذبه، حقيقتاً عجيب، واقعي و غيرقابل انكار است !!!
تقديم به عزيزترينم
با آرزوي موفقيت و شادكامي براي همه عزيزانم
نوشته شده در دست نوشته ها | برچسب روانشناسي | 2 Comments »
افلاطون گفت: مصيبتي از اين بزرگ تر چه باشد؟ كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد!
ندانم كه چه كار جاهلانه كرده ام كه او را خوش آمده است!
(قابوس نامه)
نوشته شده در فلسفه | 4 Comments »
آنگاه كه تنهايي چون باتلاقي تو را در خود مي بلعد
و محبت هاي دروغين چون باد خزان روحت را پژمرده مي كنند
و آغوش هاي بدل چون موج هاي درياي طوفاني تو را در آغوش مي كشند
آنگاه كه نگاه آشنا چون ماه در پشت ابر پنهان است
و گوش هاي شنوا چون منفذهاي پوشيده از مذاب گرفته شده
و غم بدنت را چون گلزار پوشيده از يخ سرد كرده
آغوشت را باز كن و عشق را بياب
آنگاه روحت آزاد، آغوشت گرم و نگاه آشنا بر توست و غمت را ناگفته مي شنود
و در هستي نيست مي شوي …
( از نوشته هاي قديمي – 1377 )
نوشته شده در دست نوشته ها | برچسب دفترم | 2 Comments »
بهترين روياهايم
بهترين آرزوهايم
و بهترين نوشته هايم
تقديم به بهترينم
نوشته شده در دست نوشته ها | Leave a Comment »